آلن بدیو/ترجمۀ صالح نجفی: در این مقاله میکوشم از راه استنتاج به حکمی دربارهی تقدیر همهی نهادهای فلسفی برسم. میخواهم ببینم آیا میتوانیم شهود [یا بهاصطلاح قدما، «علم حضوری»] خود دربارهی نهادها را در قالب مفاهیم بریزیم. خطر این کار را بهراحتی میتوان مجسم ساخت. این خطر بهطورقطع کوچکتر از خطری است که سن ژوست را تهدید میکرد، هم او که معتقد بود فقط نهادها میتوانند «انقلاب» را از محدود ماندن در شورش یا طغیان محض برهانند. مخاطرهی مدنظر من این است و بس: میخواهم با وارونه ساختن نظم مادی موجودی که حاصلش غرق شدن تفکر در غلظت ابعاد اجتماعی و آلی «ارگانیک» واقعیت است، این نظر را ابراز کنم که تعین یافتن فلسفه بهخودیخود نهادی درخور فلسفه را تجویز میکند.
موضوع مطرح در اینجا -هرچند مجمل و غیرقطعی است- استنتاج استعلایی یا غیرتجربی هرگونه نهاد ممکنالحصور فلسفی است. در خصوص نهادهای کنونی، نهادهای وابسته به «کولژ انترناسیونال دو فیلسوفی» که نهادی درجه یک و بیهمتا در جهان است، ۱ قبول داریم که مسائل و مشکلات آنها رقابتهای داخلی و مقامات منتخبشان همانطور که انتظار میرود، بههیچوجه حالت استعلایی یا مستقل از تجربه ندارند.
کار خود را با دیالکتیک منفی آغاز میکنیم. رابطهی فلسفه با نهادهایی که تجویز میکند به شکل علت و معلول نیست، به شکل تجسد هم نیست. هیچ نهادی نمیتواند ادعا کند که معلول فلسفه است، هیچ نهادی نمیتواند فلسفه را برخلاف گفتهی متخصصان جامعهشناسی نهادی فرانسه، به یک جسم، به یک «کالبد عظیم» تبدیل کند و هیچ نهادی نمیتواند فقط ارزش ابزاری داشته باشد و بهصورت یک وسیله فلسفه را بهسوی هدفش رهنمون کند؛ چراکه اهداف فلسفه به حکم ماهیتش فاقد وجود خارجی و اصطلاحاً «نهست» هستند (nan-existent). منظورم این نیست که فلسفه هیچ مقصدی ندارد، ولی فکر نمیکنم بتوان آن مقصد را در درون قلمرو اهداف یا غایت جای دارد. فلسفه نه تنها هیچ هدفی پیشنهاد نمیکند بلکه همیشه بهنحوی از انحا میخواهد از شر اهداف خلاص شود و حتی اگر بتواند بهیکباره به این بحث خاتمه دهد. بااینهمه، بزرگترین فضیلت فلسفه این است که چون هیچگاه دست از خاتمه دادن برنمیدارد، بر وظیفهی پایانناپذیر «ادامه دادن» گواهی میدهد و ازاینروی به هیچ وسیلهی دیگری برای القای اهداف و غایات نیاز ندارد.
نه معلول، نه تجسد و نه ابزار، نهاد فلسفی اگر هیچیک از اینها نیست پس چیست؟ البته میتوان اصرار کرد که نهادهای فلسفی وجود خارجی ندارند، اما از مکاتب فکری عهد باستان تا کالجی که کمی پیش آن را میستودم، تجربه برخلاف آنچه گفتیم گواهی میدهد و من تحت هیچ شرایطی قصد ندارم وارد فرایند بیپایان واسازی بشوم که در سرحد مفهوم ثابت میکند که این نهادهای تجربی فقط ترتیبی میدهند تا مقصدشان از یاد برود. نه، این نهادها وجود دارند و پیوندی جاافتاده با فلسفه دارند، اما چه پیوندی؟
من معتقدم آنچه نهاد دنبال میکند نه خط علت و معلول است، نه حجم یک جسم یا کالبد و نه سطح عملیاتی برنامهریزیشده، آنچه نهاد میجوید یک گره است، گرهی که نهاد وظیفه دارد آن را بسته نگاه دارد و یگانه مخاطره برای نهاد آن است که یک گره ممکن است بریده شود. نهاد فلسفی روالی است برای حراست از یک گره، اگرچه این خطر هست که آن گره پاره شود و عناصرش از هم بپاشند. نهادهای خوب گره خوردهاند به کلافی سردرگم و غامض میمانند که گشودنش ممکن نیست: نهادهای کممایه خطرناکند، رأیشماری میکنند و کارکردها را در قالبی همانند سمینارهای دانشگاهی از هم جدا میکنند، قالبی که بویی از فلسفه نبرده است. پاسدار گره بودن کجا و این مدیریت معطوف به حفظ توازن میان بخشها کجا، مدیریتی گاه محتاط و گاه خشن.
اما در این گره پای چه چیزی در میان است، زیر عنوان این مقاله به این سؤال جواب میدهد: خطاب (address)، انتقال (transmission) و ثبت (inscription). دربارهی این ۳ رشته که در قالب یک نهاد به هم گره میخورند چه میتوان گفت؟ هریک از این ۳ رشته دوتای دیگر را متصل به یکدیگر نگاه میدارد به شیوهای مطابق با نموداری که استاد بزرگم ژاک لکان برای ما به یادگار نهاده است.
اولاً، بگویم که در صحبت از «خطاب» سروکار من با شخص یا موضوع مورد خطاب فلسفه نیست، بلکه با جایگاه سوبژکتیوی است که درخور خطاب فلسفه است، اما آنچه ویژگی این جایگاه را رقم میزند فقط و فقط خلأ است: خالی بودن سرشت نمای این جایگاه است. پس بهعنوان اولین تعریف میتوان گفت فلسفه فاقد خطابی مشخص است؛ یعنی هیچ مخاطب خاصی ندارد، هیچ جماعتی، واقعی یا مجازی با فلسفه در نفس خود خطاب به هیچکس نیست. وقتی مدام تکرار میکنیم که پرسش است که اهمیت دارد منظورمان همین است. پرسش کردن هرآینه نامی است برای این خطاب بیمخاطب. بدقلق بودن و آزارنده بودن [maladresse] بلندآوازهی فلسفه -آدرس غلط دادن یا خطاب نادرست آن، دقت کنید به ایهام واژهی maladresse در زبان فرانسه که در اصل به معنای «بیدستوپایی» یا «بدقلقی» است ولی بنا به معنای address به معنای «آدرس غلط دادن» یا حتی «به اشتباه انداختن» هم میتواند باشد- جزء ذات فلسفه است: فلسفه به موجب ماهیت خود بیمخاطب است. همهی متنهای فلسفی مشمول قاعدهی «پست رستانت» هستند ۲ و باید پیشاپیش بدانیم که در پستخانه نامه یا محمولهای میتوان یافت حتی اگر برای شما پست نشده باشد.
ثانیاً، انتقال فلسفه در قاموس من به عملیاتی اطلاق میشود که طی آن فلسفه بر پایهی خطاب خالی یا خطاب بیمخاطب دست به انتشار خود میزند و بهاصطلاح زادوولد میکند. چنانکه مشهور است این زادوولد (propagation) به دست اندک شمار کسانی انجام میشود که علیرغم تمام شواهد به این نتیجه میرسند که خطاب فلسفه به ایشان بوده است. بدین قرار، آنان که خالی بودن خطاب فلسفه را تاب میآورند خود را در قالب این خلأ جای میدهند. این شمار اندک هرگز به قالب یک جماعت در نمیآیند؛ چراکه جماعت همواره دقیقاً آن چیزی است که خطاب را پر میکند و خالی آن را از میان میبرد. فلسفه را نمیتوان از طریق این پر کردن، این لبریز کردن، انتقال داد.
همچون همیشه، انتقال فلسفه بههیچوجه وابسته به گستردگی جماعت مخاطبان نیست. انتقال فلسفه متکی است بر سیمای شاگرد (disciple، در ضمن به معنای مرید و هوادار و البته «حواری»)، سیمای خوددار و بیسیمای شاگرد. «شاگرد» هرآنکسی است که این انطباق با خطاب خالی را تاب میآورد. شاگرد میداند که این خطاب نه مقوم یک جماعت، بلکه پشتوانهی یک انتقال است و آخرسر، ثبت باید نوشت فلسفه در بیان من به هرآن چیزی اطلاق میشود که جایگاه خالی خطاب را به علامتی پایدار و مانا بدل میکند، همهی آنچه که فلسفه مینویسد. فلسفه به ذات خود در مقام خطاب خالی از مکتوبات کسر میشود، البته بدون آنکه خود را وقف صدا کند [مسئله بر سر تفوق بیان شفاهی بر بیان کتبی نیست]. فلسفه در همان حال که در حصار خلأ خطاب میماند از حکم موفق مقولات وجود و رخداد پیروی میکند، در این سوی صدا و کتابت. با ماندن در این سوی صدا و کتابت است که ما مثل همیشه بر تفکری نام میگذاریم که خلأ خطاب بر آن منطبق میشود. ثبت همانا علامت نهادن بر این خلأ است، روال بیپایان بخیه خوردنی پایدار با آنچه میپاید، منشأ اثر بودن خلأ. برخلاف خطاب -که خالی است- ثبت گشوده است و به همگان عرضه میشود.
حواستان باشد گرهی که از آن سخن میگویم، نمیتواند گره بخورد، اگر چنین باشد -و در نتیجه گره مذکور تصمیمناپذیر باشد- ممکن است فلسفههایی در کار باشند و نه یک فلسفهی واحد، منتها گره است که تاریخیت هستیاش را به فلسفه میبخشد، فقط این گره میتواند تصمیم بگیرد در خصوص وجود فلسفهای که شکل یک فلسفه را مییابد.
از این قرار، تاریخیت فلسفه ایجاب میکند که خطابی در کار باشد (در کل، این شرط را نام خاص یک فیلسوف برآورده میسازد) و اینکه شاگردانی در میان باشند (در کل، در قالب نامهای خاص فیلسوفانی که وقتی زمانش برسد پس از تاب آوردن مکان خلأ، چنین مکانی را به وجود خواهند آورد) و اینکه کتابهایی باشند، عموماً در قالب نمونههایی عمومی که زنجیرهی شرحها، چاپها و تجدید چاپها را تشکیل میدهند. این ۳ مورد درعینحال متناظرند با خلأ (خطاب)، امر متناهی (شاگردان) و امر نامتناهی (ثبت و شرح و تفسیر آن). روشن است که این گره بورومین (Borromean) است ۳ و بدین اعتبار گره مزبور را برای تاریخیت یا هستی تاریخی فلسفه ضروری میشماریم. بدون این گره، فلسفه وقتی در خطاب بیمخاطبش خلاصه شود چیزی بهجز نقطهی عدم تمایز میان تفکر و وجود نخواهد بود. در واقع، این فقط ثبت است که در بستر زمان، خطاب و انتقال فلسفه را جمع میکند و از آنجا که فقط در قالب کتاب میتوان با ثبت فلسفه رویارو شد، باید گفت به میانجی ثبت است که شاگردی جدید به آن عرصهی خلئی پای میگذارد که خطابی باستانی تجویز کرده است. این کتاب دقیقاً بهصورت چیزی به ظهور میرسد که به همگان عرضه شده است و با نامتناهی بودن ثبت انطباق دارد و روشن است که فقط خطاب میتواند انتقال و ثبت را با هم جمع کند؛ زیرا فقط خطاب بر آن چیزی گواهی میدهد که شاگرد را شاگرد میگرداند؛ یعنی همان مکان خالیای که شاگرد اشغال کرده است و ثبت آن هستی و حیات فلسفه را جاودانه میسازد.
بدین قرار، خلأ است که در اینجا همچون همه جا متناهی انتقال است که خطاب و ثبت را به هم پیوند میدهد؛ زیرا کتاب را فقط از منظر شاگرد میتوان نوشت حتی اگر استاد به هنگام نوشتن بدل به نوعی شاگرد شود، ولی غالباً چنانکه میدانیم (به یاد آورید ارسطو یا هگل یا کوژو یا حتی لایب نیتس یا نیچه یا هوسرل را، آرشیوهایشان را زیرورو کنید، متنهای پیادهشدهی درسهایشان، بیسروسامانی شدید یادداشتها و مقالههایشان را ببینید) آری، در اغلب موارد تناهی شاگردان است که خطاب خالی فلسفه را با عدم تناهی ثبت رودررو میکند.
شرط اول چه مقتضیات ثانویهای را لازم میآورد؟ چیستند کارکردها و محدودیتهای نهادی فلسفه که مطابق با مقصد فلسفه میباید از گره بورومین خطاب و انتقال و ثبت حراست کند، گرهی که در ضمن گرهگاه ۳ مقولهی خلأ و متناهی و نامتناهی است؟
اولین حکم لازمالاجرا به وضوح این است که نهادهایی ازایندست باید در کشف و هستی ۳ رشتهی جداماندهی گره مزبور مشارکت جویند و باید این کار را به تعبیری، بدون جدا کردن آنها انجام دهند.
در آنچه مورد علاقه و اهتمام خطاب است -یعنی بخیه خوردن فلسفه، وجود- اثری از نهاد نیست که نیست؛ چراکه نهادها مصداق این حکم پارمنیدس نیستند که وجود و تفکرشان عین هم باشند، «همان راستی را که درآنِواحد فکر کردن است و بودن».
این «همانی که درآنِواحد» هست بدون شک علامت خلأ است و خلأ را دقیقاً میتوان آن چیزی تعریف کرد که نهادش ناممکن است. پس گرچه این حکم را که طبیعت از خلأ بیزار است کاذب میشماریم، به یقین میدانیم که نهادها از خلأ میهراسند. تمایل بیامان و بیوقفه نهادها معطوف به لبریز کردن و مالامال ساختن است و درست همین تمایل است که جاذبهی طبیعی آنها را سخت محدود میسازد. اما کاری که نهاد فلسفی میتواند و بنابراین باید برای فیلسوفان انجام دهد در امان داشتن ایشان از گزند خطابهای غلطشان که ناشی از خطاب بیمخاطبشان است. نهاد فلسفی باید به خلأ، خطابی درخور آن ببخشد؛ یعنی این نهاد باید به کسی اجازه دهد تا خود را در آن در خانهی خود احساس کند که هیچچیز نام او را در هیچ ادارهای ثبت نکرده است و از همه مهمتر اینکه او نه جایی نامش ثبت شده و نه اساساً ثبتشدنی است. این نهاد چگونه میتواند هرآنکس را که به خود اجازه میدهد کار فلسفی کند به رسمیت بشناسد و بنابراین هیچ خطابی نداشته باشد؟ نمیتواند، فقط میتواند به آنها خطاب کند. صرفاً باید این امر تمیزناپذیر را بیازماید و خطاب آن را تأمین کند. اجازه دهید این نخستین کارکرد یک نهاد فلسفی را کارکردی «پست رستانتی» بنامم، به لطف این نهاد برخلاف آنچه از قوانین ادارهی کل پست دولتی پیروی میکند نامه یا محمولهی ما که در هیچ دفتری ثبت نشده است ممکن است دستِبرقضا به مقصدش برسد.
در آنچه به انتقال مربوط میشود، روشن است که نهاد باید امکان ترغیب شاگردان به اشتغال امکان خالی خطاب را افزایش دهد. نهاد باید شمار شاگردان را زیاد کند؛ بنابراین نهاد باید خانهای باشد که درش به روی همه باز است، فضایی خالی که کسانی که تقدیرهایشان با خلأ خطابی یگانه گرهخورده میتوانند از آن عبور کنند. این «عبور عام» اعلام میکند که هیچ معیاری برای حضور وجود ندارد و همه میتوانند به این خانه درآیند یا بنا به قاعدهی جاری در کولژ انترناسیونال که به موجب آن شرکت در سمینارها کاملاً رایگان است، سمینارهای دربسته [یا غیرعلنی] وجود خارجی ندارند. اجازه دهید دومین کارکرد نهادهای فلسفی را کارکرد «اتاق دادوگرفت» بنامم «clearing house»، در اقتصاد به «اتاق تهاتر» میگویند، اما clearing علاوه بر معنای «تهاتر» یا «تصفیهی مالی» به «فضای باز و بیدرخت» در جنگل اطلاق میشود و بهاینترتیب دلالتهای دیگرِ روشنی دارد، میتوان آن را «تصفیهخانه» یا حتی «فضای خانهتکانی» هم ترجمه کرد.
سرانجام در آنچه به ثبت مربوط میشود بهطورقطع منابع و امکانات چاپ معمولی نشریات و مطبوعات کفایت نمیکند. نشر و چاپ در حالت عادی با معیار جماعت مخاطبان «public» توجیه میشود، اما این معیارها با ذات ثبت فلسفی نمیخواند که نامتناهی بودنش با پیمانهی قرنها سنجیده میشود و خودبهخود در چاپ اولش و اولین تیراژش تمام نمیشود. اساس ادعای من این است که نهادی فلسفی باید مجموعهها، سرمقالهها، علامتها و کتابها را چاپ، ویرایش و توزیع کند و در مورد تصمیمگیری دربارهی آنچه ثبتنشده یا ثبتشدنی نیست و دربارهی توزیع خطابهای خالی و دربارهی آشوب تیرهوتار شاگردان، همهی اینها برای جماعت مخاطبان اموری محاسبهنکردنی و بدنام است، یا دستکم امیدواریم چنین باشد. پس اجازه دهید این سومین کارکرد نهادهای فلسفی را کارکرد «چاپخانههای زیرزمینی» [یا «شبنامهها»] بنامم.
بهاینترتیب، این قسم نهاد در مرکز خود ۳ کارکرد را به هم پیوند میزند: «پست رستانتی» [دایرهی امانات پستی]، فضای دادوگرفت [تصفیهخانه] و چاپخانهی زیرزمینی [شبنامه].
اما دومین وظیفهی خطیر نهاد فلسفی همانا پاسبانی از ۳ رشتهی تشکیلدهندهی گره است و محکم کردن آن و البته پرهیز از پاره کردن این گره بورومین هستی تاریخی فلسفه، به بهانهی کارکردهای مجزا و از هم جدای آن. به همین سبب واجب است که ضامنهای نهاد فلسفی -کسانی که هستهی آن را تشکیل میدهند- همیشه حاضر باشند و خودشان در عین توجه و مراقبت از آن گره قادر به گردش باشند، هم و غم ایشان باید این باشد که «مانع از هم پاشیدن» آن بشوند، اینان باید برای خویش پیوندهای خارج اجماع میان خطاب و انتقال، ثبت و خطاب و ثبت و انتقال را دریابند و آنچه ایشان قادر به بیانش هستند نه تناهی نیازها و فرصتها بلکه سهگانهی خلأ، متناهی و نامتناهی است. اینان به واقع میخواهند بدون انقطاع یا وقفههای مرئی، بازرسان «دایرهی امانات پستی» باشند، مستأجران تصفیهخانهها و چاپگرانی که در خفا کار میکنند. من این وظیفه را منوط به کنوانسیونی از فلاسفه میبینم، «کنوانسیون» به همان مفهومی که انقلابیون فرانسه در سال ۱۷۹۲ بدان بخشیدند. این مجمع خود کالبدی جمعی است، اسیر جدیت تصمیم، کالبدی که خود همان مکان تصمیم است و درعینحال کمیتههای بزرگی را بر کار میگمارد که قدرت عظیم دارند و مجمع با نیروی جاذبهای بر همهی آنها نظارت دارد. ۴
قانون چنین مجمعی نمیتواند قانون مصوب اکثریتها باشد؛ چراکه این قانون همانا قانون گره است، قانون هستی تاریخی فلسفه، قانون لحظهی جاری فلسفه. فقط این مجمع فلاسفه میتواند از بریدن بیامان گره، تخریب کل هستی تاریخی فلسفه و از خطر تخت شدن (a plat mise) فلسفه بپرهیزد و خلاصه از آن لحظهی مخوف و دیرآشنایی که در آن نهادی که مسئول فلسفه است به کژراهه میرود و بدل به «پادفلسفه» میشود. ما نام این خطر را میدانیم: «لیبرالیسم»، جریانی که میکوشد همهی گرهها را بشکافد و به اینسان همه چیز را در دام تجزیه و رقابت و عقاید و افکار عمومی و سیطرهی جماعت و تبلیغات میاندازد.
نیچه در یکی از ایام خوش حیاتش گفت قانونها را نه بر ضد مجرمان و جانیان که بر ضد مبتکران و نوآوران وضع میکنند. شکی نیست که بازرسان «پست رستانت» هم گاه به بیراهه میروند، مستأجران تصفیهخانهها ممکن است آنجا را ترک گویند و کارگران چاپخانههای زیرزمینی را عموماً مجرم و خاطی میخوانند. اما نهادهای فلسفی دقیقاً به همین نوآوران نیاز دارند و ازاینروی ایشان همواره با خطر ضربه خوردن از قانون دستبهگریبانند، از جمله آنانی که حفاظهای ضروری نهادهای فلسفی محسوب میشوند. اما انضباط سختگیرانه یک نهاد فلسفی –که گاه به انضباط دیرها و صومعهها پهلو میزند- به فرض آنکه خوب باشد، آنچه را که قسمی گره است (گرهی که باید آن را پاس داشت، محکم کرد و از نو زد) با ترکیبهای جدیدی از خلأ و متناهی و نامتناهی پیوند میزند که خود انضباطی بیرحم و بیامان در خدمت این قسم نوآوران هستند. بیتردید فقط بخت میتواند زمینهساز این پیوند شود. یک نهاد فلسفی خوب بهاینترتیب نهادی خواهد بود که در تقابل با مجرم و خاطی که برای فلسفه کسی به غیر از دشمن آشکار کل تفکر و بنابراین کل وجود نیست، همانا وسیعترین قدرت بخت را پیش مینهد، بهعبارتدیگر قدرت خلأ خطاب را.
بگذارید چنانکه باید این بحث را با یک آرزو به پایان برسانیم. وقتی یک نهاد فلسفی رفتهرفته کنوانسیونهای خود را شکل میدهد و در مقام پاسبان گرهی که از آن گفتیم مستقر میشود، وقتی فلسفه تن به آزمون سخت تصمیمی جمعی میسپارد، اجازه دهید آرزو کنیم هیچ پرتاب تاسی از جانب مجرمان [یعنی دشمنان تفکر] نتواند بخت وقوع نادر آن را از بین ببرد.
این مقاله ترجمهای است از:
'what is a philosophical institution? Or: address, Transmission, inscription'in the praxis of Alain Badiou, edited by Paul Ashton, A.J.Bartlett and Justin Clemens, re press Melborne ۲۰۰۶.
یادداشتها:
۱. اشاره به ciph، مؤسسهی تحصیلات عالی در پاریس که تحت تولیت دپارتمان پژوهشهای دولت فرانسه است. این نهاد در سال ۱۹۸۳ به همت کسانی چون ژاک دریدا و فرانسوا شاتله تأسیس شد که میخواستند در شیوهی تدریس فلسفه در فرانسه تجدیدنظر کنند و آن را از هرگونه اقتدار و مرجعیت نهادین (خصوصاً از یوغ «دانشگاه») آزاد کنند. هزینههای مؤسسهی مذکور عمدتاً از محل کمکهای مالی دولت تأمین میشود و کرسیهای آن بهصورت رقابتی برای دورههای ششساله به متقاضیان واگذار میشود.
۲. poste restante؛ restante در زبان فرانسه از مادهی restante به معنای «ماندن» است. «پست رستانت» به نامه یا محمولهی پستی میگویند که به درخواست گیرنده در پستخانه میماند تا او مراجعه و دریافت کند.
۳. یعنی به محض آنکه هریک از ۳ رشته یا ۳ حلقهی تشکیلدهنده آن را پاره کنیم یا جدا سازیم ۲ رشته یا حلقهی دیگر از هم جدا میشوند و بدینسان هیچیک از ۲ حلقه بیمیانجی حلقهی سوم با هم متصل نمیمانند.
۴. در طی انقلاب فرانسه کنوانسیون ملی مرکب از مجمع تدوین قانون اساسی هیئت قانونگذاری که از سپتامبر ۱۷۹۲ تا اکتبر ۱۷۹۵ بر کار بود.
منبع: تزیازدهم
نظر شما